با چشم
هایی بهت زده خیره در آینه در افکارم غوطه ور شده ام. برق چشمانم سپیدی موها و چروک گونه هایم را دنبال میکند… چیزی بین آرامش سلب شده و یک امید واهی به آینده ای نامعلوم در سرم میچرخد …امشب وقتی خودم را در آینه نگاه میکردم کم کم غبار پیری را دیدم که روی جسمم خودنمایی میکند . هرچند این واقعیت زندگی آدمهاست و باید قبول کرد که این جزئی از روال معمول همه انسانهای این کره خاکی است و تو همیشه جوان و سرزنده نخواهی بود ولی باز گهگاهی وقتی گریزی میزنی به گذشته و میبینی به اندازه سن و سالت زندگی نکرده ای حسرت میخوری و آه از نهادت برمیخیزد و گویی دستی قلبت را چنگ میزند حسی میان درد و اندوه…شاید این هم جزء اقبال تاریک ما بود که در بدترین زمان و در بدترین مکان بدنیا آمدیم و به لطف بلاهایی که بر سر نسل ما آورده اند ما در جوانی پیر شدیم . بچه بودیم جنگ شد و بعد آن سالها درگیر تبعات بعد از جنگ بودیم، نوبت بعدی حجاب بود که به اجبار سرمان کردند و خانواده هایی که چقدر از دخترانشان فاصله داشتند و درد آنجا بود که هیچکس ما را نمیفهمید، بعد از آن خوردیم به تحریم ها و بی پولی ، بیکاری ، کرونا و داستان های دیگری که به ما تحمیل شد.... و اما من همیشه به مغزهای کوچک زنگ زده فکر میکنم که هم خودشان را بدبخت کردند هم نسل بیچاره ما را، نه خودشان بلد بودند زندگی کنند نه ما را گذاشتند بفهمیم زندگی چه چیزی است !!! ما زندگی کردن و عاشق شدن را بلد نبودیم، بهتر بگویم یادمان ندادند. دنیای ما پر از تنهایی و بی کسی بود... ما فقط درسهای مزخرف مدرسه را خواندیم بدون آنکه بفهمیم چه چیزی هستند و کجا بدردمان میخورند !! اکثر ما چقدر باید
برای طبیعی ترین خواسته های زندگیمان میجنگیدیم و وقتی میدیدم نتیجه نمیدهد مجبور به دس کرمانشاه ... 🖤...
ما را در سایت کرمانشاه ... 🖤 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : asemaneman1 بازدید : 80 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 9:35